به بازی ادامه میدهیم تا شب کمکم بایتبریج را فرا میگیرد و حشرهها گرداگرد بلندترین چراغهای پاسگاه مرزی میچرخند و وزوز میکنند. همه چیز از یادمان میرود وقتی بازیکنی توپ را به بازیکنی دیگر پاس میدهد. یکی با پا ضربه میزند و دیگری با سر توپ را گل میکند.
در این لحظات، من همانی هستم که همیشه آرزویش را دارم. ذرهای احساس نگرانی در وجودم نیست. از هر ترسی رها شدهام و جز به این لحظه به هیچچیز دیگری فکر نمیکنم.
از گوشهای از زمین به گوشهای دیگر پرواز میکنم، حریفم را سبک سنگین میکنم، ضعفهایش را میسنجم، صبر میکنم تا روزنهای باز شود، حساب میکنم توپ تا کجا میرود و حرکت بعدی همتیمیهایم را پیشبینی میکنم. برایم دیروز و پریروزی وجود ندارد: فردا و پسفردا هم معنایی ندارد. فقط زمان حال و همین لحظه برایم مهم است: توپ فوتبال، بازیکنها که از سمتی به سمت دیگر میدوند و دروازهای که نقطهی پایان دنیاست.