ناگهان با صدای بلند، گفت:
پس این است! چه لذتی!
همه این رویدادها، برای او در یک لحظه شکل گرفت و هرگز اهمیت آن لحظه، تغییر نکرد. برای افرادی که در آنجا حضور داشتند، رنج ایوان، دو ساعت دیگر ادامه یافت. فشاری در سینه احساس کرد. بدن ضعیف مرد مرتعش شد، سپس فشار و ارتعاش، به تدریج کاهش یافت.
یکی از افرادی که بر بالین او بود، گفت:
تمام شد!
ایوان آن عبارت را شنید و در روح خود، تکرار کرد. آنگاه اندیشید:
«مرگ تمام شد. دیگر مرگی نیست!ِ
هوا را به درون کشید تا نفسی تازه کند. در میانه راه، متوقف شد، دستها را جلو برد، و درگذشت.