کیا گفت: « با صدفی که تو پیدا کردی یک گردنبند درست کردم. اگر دوست نداری مجبور نیستی بپوشی.» شب گذشته یک صدف را با چرم خام نخ کرده بود. با خودش فکر کرده بود خودش آن را میپوشد، اما از اول میدانست و آرزو میکرد که چیس را دوباره ببیند و فرصتی دوباره پیدا کند تا گردنبند را به او بدهد. اما حتی در رویای مشتاقانهاش هم خودشان را با هم روی برج آتش در حال نگاه کردن به مرداب تصور نکرده بود. با هم در اوج، «متشکرم کیا.» چیس به گردنبند نگاه کرد و بعد آن را روی سرش گذاشت و تا زمانی که روی گلویش قرار گرفت با آن کلنجار رفت. «البته که میپوشمش.»
او چیزی مبتذل، مثل تا روزی که زندهام، یا تا ابد میپوشمش نگفت.
چیس گفت: « مرا به خالهات ببر.»