پایم خواب رفته بود و زقزق میکرد. لحاف را کنار زدم.
نشسته عقب رفتم و کمرم را به دیوار تکیه دادم.
آخر چرا باید کشته شدن یک حیوان آنقدر مهم باشد، که آن مرتیکهی قلدر هم بزند توی گوش یکی هم این همه من را تهدید کند؟
خوب حتما حیوان خاصی بود که میگفت بابت تولهاش پول خوبی میدهند.
یعنی همچنین حیوانی این اطراف هست؟ خیلی نامرد بودند. زورشان به بچه رسیده بود. اولش دلم برای مردی که سیلی خورد سوخت اما وقتی توی راه آن همه تهدید کرد و آن دروغها را به ننهآقا گفت، بیشتر از رئیس کارگاه ازش بدم میآمد. اصلا حقش بود.