روزگاری در فراز صخره‌هایی در نزدیکی سیاه‌دریای سیاهی، کلبه‌ای قرار داشت که جانر، تینک و لی‌لی ایگیبی در آن زندگی می‌کردند. مادر و پدربزرگشان، که پیش از این دزد دریایی بود، تمام عشق دنیا را نثارشان می‌کردند، اما عشق برای در امان نگه داشتن آن‌ها از شر نیش‌دندان‌ها کافی نبود؛ نیش‌دندان‌هایی که از آن‌سوی سیاه‌دریا در جست‌و‌جوی گنج شهریار بال‌پریان، فرمانروای جزیره تابان آنیرا، به آنجا آمده و آن سرزمین را تصرف کرده بودند. دردسرهای خانواده ایگیبی درست از روز جشن اژدها آغاز شد و از آن به بعد بود که پای کالسکه سیاه، شبح بریمنی استوپ، تازی‌های شاخ‌دار، گاودندان و هزارویک جانور دیگر به زندگی‌شان باز شد. مهم‌تر اینکه از آن به بعد بود که جانر، تینک و لی‌لی از رازهای مگوی خانواده‌شان با خبر شدند.