شب که فرا میرسد دوست دارم گشتی در باغ بزنم. خیال نکنید ثروتمندم، همه شما هم باغی شبیه باغ من دارید. کمی بعد متوجه منظورم خواهید شد.
در تاریکی - البته نه تاریکی مطلق، چون از پنجرههای خانه نور ملایمی به باغ میتابد - روی چمنها قدم میزنم و کفشهایم کمی در علفها فرو میرود. با خودم میاندیشم و اندیشهکنان به بالا نگاه میاندازم تا ببینم آیا آسمان صاف است و ستارهها به چشم میآیند. با انبوه پرسشهایی که در سر دارم به ستارهها نگاه میکنم، اما بعضی شبها هم چیزی از خودم نمیپرسم، ستارهها گیج و منگ بالای سرم هستند و هیچچیز به من نمیگویند.