سالها گذشت، هر چند حالا دیگر ردیاب، سلطان علفزار شده بود، اما روز به روز غمگینتر و پریشانتر میشد، شبها توی خواب میغلتید، حرف میزد و فریاد میکشید؛ گاهی اوقات بلند میشد و در خواب راه میرفت و شیهه اسبهای وحشتزده هم بیدارش نمیکرد. روزی او را برای پیدا کردن فرد ناشناسی که شبهنگام یک تاجر احشام را به قتل رسانده بود خبر کردند. وی رد پاها را یافته و شروع به تعقیب کرد؛ از قرار راه کوتاه اما درهم و برهم بود و رد پاها در دو جهت رفته بودند، بعضی جاها با هم تلاقی کرده و گاهی از روی هم رد میشدند، ولی او میتوانست آنها را از هم تفکیک و شناسایی کند...