جاناتان از جایی در تاریکی صدایی شبیه خرناس شنید. بعد، در تاریکی محض، صدای تقتق عصا به او نزدیکتر شد. در سلول کناری، والتر بیصدا به تختش برگشت. جاناتان به میلهها چسبیده بود، سرش را به اطراف میچرخاند، اما چیزی نمیدید. صدای تقتق به سمت او حرکت میکرد.
صدا بالاخره متوقف شد. به خاطر انعکاسش در محوطه سنگی، جاناتان نتوانست تشخیص دهد صدا کجا متوقف شده بود، وسط محوطه یا چند سانتیمتر مانده به او. نفسش را حبس کرد و منتظر ماند. صدای خرناس شنید و ناگهان هجوم موجی از آب تخ گیجش کرد. آب به صورتش پاشید و تمام لباسهایش خیس شد. نفسش از شدت سردی آب بند آمد. آقای مانگلی، با صدایی شبیه هیس هیس ماری در حال مرگ، گفت:«حرف نباشه، توی سطل بعدی آب نیست.»
صدای تقتق عصا دور و محو و بعد همه جا ساکت شد. جاناتان از سرما میلرزید و دندانهایش به هم میخورد. برگشت و به طرف تختش رفت.