شب گذشته خوابي ديدم. يا بايستي بگويم يك كابوس؟ كابوس چيزي است كه از ضمير نيمهآگاه برميخيزد و به درون ضمير آگاه ميرود و انباشته از شوك و ناخوشايندي است تا ما را تنبيه كند يا بترساند. اما آنچه كه شب گذشته برايم پيش آمد يك پيشآگاهي با خوشبختي ديوانگي بود. اگر به آن، چون كابوس ميانديشم به اين خاطر است كه به وارونه خوابهاي عادي، كه در سايه برميخيزند و سقوط ميكنند، اين يكي ژرف و روشن بود و به جاي كمرنگ شدن، هنوز با من است.
به نظرم رسيد كه آخرين دژ دشمن سقوط كرده بود. پيرزن - كه از زمان كودكيام هر روز بيش از پيش از او نفرت داشتم - مُرده بود. با چشمان خود او را ديدم كه در جعبهاي چوبين حبس گرديد و به درون سوراخي در زمين پوشيده از آهك افكنده شد. من در گورستان با گروهي از مردم تيرهرنگ گريان بودم كه چهره هيچ يك از آنان - مگر چهره اليزابت، نيمه در آغوش گرفته در كنارم - را به روشني نميديدم. آيا اين خواب از ملاقات بدخواهانه ديروز هر دوي آنان با من ناشي ميشد؟
اين خواب از گورستان تا درون كالسكهاي كه خواهرم و مرا به خانه ميبرد ادامه يافت (جايي كه من تنها ميتوانستم بپرسم كجا بود). در اين سواري طولاني و پر سر و صدا حتا كلمهاي ميان ما رد و بدل نشد. ما چسبيده به يكديگر در كنار هم نشستيم و سالهاي تهي، تلخ و پوچي را كه برايمان خدشهآور بود با آن حضور ستمگرانه به حال خود رها كرديم تا به آخرين عناصر شيميايي خود كاهش يابند. من شيوهاي را حس ميكردم كه زمين بايستي احساس ميكرد، آنگاه كه يخهاي زمستاني براي فرآورده نوين گياهان و روييدنيها جا باز ميكند، قلبم با پيشبيني درد گرفت.