ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½
- 75,000 تومان
- با تخفیف: 75,000 تومان
- 132,000 تومان
- با تخفیف: 132,000 تومان
- 159,000 تومان
- با تخفیف: 159,000 تومان
- 205,000 تومان
- با تخفیف: 205,000 تومان
- 160,000 تومان
- با تخفیف: 160,000 تومان
- 186,000 تومان
- با تخفیف: 186,000 تومان
- 115,000 تومان
- با تخفیف: 115,000 تومان
- 98,000 تومان
- با تخفیف: 98,000 تومان
- 148,000 تومان
- با تخفیف: 148,000 تومان
- 180,000 تومان
- با تخفیف: 180,000 تومان
- 170,000 تومان
- با تخفیف: 170,000 تومان
- 98,000 تومان
- با تخفیف: 98,000 تومان
- نمایشنامۀ هراکلس، یک تراژدی آتنی است که نخستین بار حدود سال 416 پیش از میلاد بر صحنه رفته است.
هنگامی که هراکلس در جهان زیرین در حال انجام دادن کارهای مردافکن خویش است، لیکوس، غاصب تاج و تخت تبای، پدر، همسر و فرزندان او را به مرگ محکوم میکند. هراکلس بهموقع برای نجات آنان از راه میرسد، اما این سرآغاز دردهای بیپایان بزرگترین پهلوان یونانیان است.
- هراکلس اوریپید، نمایشنامهای غیرمعمول، تأثیرگذار و آکنده از درد انسانی است. اوریپید در این درام، ضمن برخورد نوآورانه با اسطوره، ساختاری بنا میکند که جسورانه و مثالزدنی است.
- اوریپید یکی از سه تراژدینویس مهم عصر زرین درام یونان است که منتقدان قدیم و جدید او را درامپردازی سنتشکن، نوآور و نامتعارف میدانند. او در یکی از سالهای دهۀ 480 پیش از میلاد در بخش شرقی آتن زاده شد. اطلاعات کمی از زندگی اوریپید در دست است. نخستین نمایشنامۀ او یک سال پس از مرگ آیسخولوس در سال 455 پ.م بر صحنه رفت و در مسابقات تئاتريِ دیونیزیای شهر آتن به مقام سوم رسید. نخستین پیروزی بزرگ اوریپید در سال 441 پ.م با کسب مقام نخست این رقابتها حاصل شد. میگویند او بیش از 90 نمایشنامه نوشته که امروزه 19 نمایشنامۀ او بر جا مانده است. آخرین باری که در آتن به رقابت پرداخت، در سال 408 پ.م، با نمایشنامۀ اورستس بود. سپس به مقدونیه و دربار آرخِلائوس رفت و نمایشنامهای به نام این پادشاه نوشت. اوریپید در سال 406 پ.م، حین نگارش نمایشنامۀ کاهنههای باکوس، در مقدونیه درگذشت.
- تمام جزئیات را دربارۀ شخصیتتان و مسیری که پیشرو دارد پیدا کنید. به دستورهای صحنۀ نویسنده خوب دقت کنید. آنها سرنخهای ارزندهای در اختیارتان میگذارند. دیگران دربارۀ آن نقش چه نظری دارند؟ چه اتفاقهایی برایش افتاده است؟ انگیزهاش چیست؟ خواستهاش چیست؟ اهل کجاست؟ حالا کجاست؟ در کلیسا؟ پارک؟ دفتر کار؟ سلول زندان؟ با چه کسی حرف میزند؟ چه رابطهای با یکدیگر دارند؟ سبک کار چیست؟ مربوط به چه دورهای است؟ آن شخصیت چهکاره است؟ چه لباسی پوشیده است؟ کتوشلوار؟ نیمتنه و شلوار تنگ به سبک قرن هفدهم؟ کفش ورزشی؟ تمام جزئیات اهمیت خودشان را دارند. سختگیری رمز موفقیت شماست. (از پیشگفتار کتاب)
- این مجموعه گزیدهای است از تکگوییهایی برگرفته از نمایشنامههای شاخص معاصر، از جمله آثاری از سم شپرد، دیوید ممت، پتر هانتکه و اریک-امانوئل اشمیت که تنوع سبکی و لحنیشان برای دانشجویان و البته بازیگران آماتور و حرفهای چالشی دراماتیک میآفریند.
شرحهای روشنگرانۀ سالت، گردآورنده و ویراستار کتاب، دربارۀ هر تکگویی و بافت و ویژگیهای نمایشنامهای که از آن برگرفته شده درکی کاملتر از قطعه به دست میدهد.
- کریس سالت نمایشنامهنویس، شاعر، کارگردان تئاتر و مدرس کارگاههای بازیگری در مرکز بازیگری لندن است. قطعههای برگزیدۀ او در یک کتاب مهارت و قوۀ خیال هنرجویان رشتۀ نمایش را درگیر میسازد و منبعی ارزشمند برای آزمونها، مسابقات، کلاسها و کارگاههای بازیگری فراهم میآورد.
به خودم گفتم: «دارم میمیرم و هر روز و هر لحظه پیش خدا خواهم بود.»
خدا را پیرمردی خرفت و عصبانی با موهای آشفته تصور میکردم که پتویی راه راه دور خودش پیچیده است. یادم میآمد انگار قبلا توی کتاب مقدس خواندهام که پاهایی از جنس برنز دارد. پیش خودم فکر میکردم بهشت جای راحتی نیست و از تختخواب، آتش، خورشید، کتاب و غذا خبری نیست؛ آنجا همهچیز در حال سکون است و برگ درختها با وزش باد تکان نمیخورد؛ موسی هم آنجاست و آن پاهای ترسناک برنزی. خطاب به خدا گفتم:
«لطفا من رو نبر به بهشت. بذار توی قبرم بمونم و آرامش داشته باشم.»
اما میدانستم همچو چیزی را قبول نمیکند. باید به خاطر همۀ گناهانی که مرتکب شده بودم مجازات میشدم، این بار گفتم: «خدایا لطفا بذار زنده بمونم و توی همین دنیا تاوان کارهام رو بدم. بعدش هم وارد بهشت نشم و همونجا توی قبرم آروم بخوابم.»
همه طوطی را مسخره میکنند،
طوطیای که وقتی او هفت سالش بود به رویاهایش بال گشوده بود؛
بچهای دورگه، منفور و متنفر از بقیه، که توی پرورشگاهی در کالیفرنیا زندگی میکرد که راهبهها ادارهاش میکردند...
چُلبی، با بهره جستن از روانشناسی، علوم اجتماعی، ادبیات، و البته فلسفه، نشان میدهد ما برای فقدان کسانی سوگواری میکنیم که هویتمان را در گرو آنها نهادهایم؛ حتی آنها که، مثل چهرههای مشهور، از نزدیک نمیشناسیمشان ولی تحسینشان میکنیم. مرگ این افراد نه تنها ما را از تجاربی ارزشمند محروم میکند، بلکه سبب نابهسامانی تعهدها و ارزشهایمان نیز میشود. با اینحال بهتر است از سوگ اجتناب نکنیم و به عنوان تجربهای مهم در یک زندگی خوب و پرمعنا با آغوش باز پذیرایش باشیم. چلبی میگوید کلید فهم این پارادوکس آن است که سوگ، با فرصتی که برای شکل دادن به هویتی نو ایجاد میکند، مجالی منحصربهفرد برای شناخت خودمان به ما میدهد. بااینکه سوگ میتواند برآشوبنده و سردرگمکننده باشد، درعینحال گویای قابلیتی متمایز در انسانهاست، این قابلیت که وقتی روابطی که بهشان وابستهایم تغییر شکل میدهند، به طرزی معقول خودمان را با این تغییرات وفق دهیم.
این کتاب دلنشین و تأملبرانگیز با نثر شیوایش نمونهای است هوشمندانه از فلسفۀ کاربردی. هم به درد مجادلات مهم در زمینۀ مسائل مربوط به درمان میخورد هم کتابی جالب و مفید برای درمانگرانی است که با افراد داغدار سروکار دارند؛ و نیز برای فلاسفۀ حوزۀ احساسات و عواطف آدمی و صدالبته برای همۀ ما آدمهایی که دیر یا زود ناگزیر باید از میان واديِ طولانی، ظلمانی و پرپیچوخم فقدان و گمگشتگی راهی به بیرون بجوییم.
(دومینیک ویلکینسون، مجلۀ فلسفۀ کاربردی)
یکی از نقاط قوت کتاب چلبی طیف گستردۀ نویسندههایی است که او در شرح سوگ از آنها بهره میجوید: از افشاگریهای شخصی سی. اس. لوئیس و جون دیدیون گرفته تا داستانهای تالستوی، کامو و شکسپیر... این کتاب بیتردید مشوق فلاسفه در پرداختن به پدیدۀ اگزیستانسیالیستی سوگ خواهد بود. چلبی در این کتاب به گفتوگویی بس پرمعنا، موشکافانه و سرگرمکننده دعوتمان میکند.
(برد دفورد، بازاندیشی فلسفه)
با وجود ترس از همهگیری تنهایی در قرن بیست و یکم، بهندرت نگاهی دقیق به تاریخچه این احساس داشتهایم. «سرگذشت تنهایی» روایتی است تازه از تنهایی بهعنوان تجربه و بیانی احساسی و البته بدنمند. فی باوند آلبرتی، تاریخدان احساسات، در این کتاب به سراغ نامهها، یادداشتهای روزانه، رسالههای فلسفی، آثار ادبی، مباحثات سیاسی و پژوهشهای پزشکی از قرن هجدهم تا به امروز میرود و نشان میدهد که تنهایی پدیدهای عام و غیرتاریخی نیست. تنهایی احساسی است مدرن که تا پیش از قرن هجدهم در زبان انگلیسی واژهای برای بیان آن وجود نداشت. اما با وجود این تاریخچه منحصربهفرد، تنهایی وضعیت عاطفی پیچیدهای است تابع موقعیت اجتماعی-اقتصادی، جنسیت، قومیت و البته تجربه که طیفی گسترده از دیگر احساسات مانند ترس، خشم و اندوه نیز قرین آناند.
امید چیست؟ چه فرقی با امیدواری دارد؟ و خود این دو چه نسبتی با خوشبینی، خوشباوری و خوشخیالی از یکسو و بدبینی، یاس و کلبیمسلکی از سوی دیگر دارند؟ در کتابی که سراسر به «امید» پرداخته نویسنده، استان ون هوفت، میکوشد از درون سنتی که به امید عمدتا بهمثابه فضیلتی اخلاقی و بعضا الهیاتی مینگرد به این پرسشها پاسخ دهد. بااینحال، ورای این کندوکاو نظری، نویسنده در تلاش است به این تعبیر که «انسان به امید زنده است» معنا و عینیت ببخشد. بر طبق نظر ون هوفت، امید چیزی حتی ریشهایتر و ابتداییتر از فضیلت است. امید ساختار بنیادین هستی ما و نحو زیستنمان در جهانی مملو از خطرات و مخاطرات است. اهمیت وجودی امید چندان است که میتوان گفت، بود ما همواره در امیدوار بودنمان است.
اینها نکاتی است که نویسنده، در قالب فصلها و بندهای مختلف کتاب، میکوشد با اتکا به مثالهای زندگی روزمره و نیز مباحث پیچیدهتر فلسفی روشن سازد: نسبت امید با آرزو، عقلانی بودن امید، واقعبینی در امیدواری، کندوکاو در نحوه حضور امید در عرصههای پزشکی، سیاست و دین، آسیبشناسی امید و، در همین ارتباط، موعودگرایی، هزارهگرایی و سایر باورهای آخرالزمانی.
در دورهای که چهبسا نیاز به امید بیش از هر زمان دیگری احساس میشود، سزاوار است شنیدن هر سخنی که به هر شکل و شیوه با ما از امیدوار بودن میگوید.
برای همه ما اتفاق افتاده که نام کسی را فراموش کنیم، یا برای کاری به اتاقی برویم ولی یادمان نیاید آنجا چهکار داشتیم. اگر بیش از چهل سال داشته باشیم چنین فراموشیهایی اغلب نگرانمان میکنند. آیا همه فراموشیها کاملا طبیعیاند؟ مغز ما اساسا طراحی شده تا هر چیزی را به یاد بسپارد یا فراموشی بخشی از انسان بودن ماست؟
بهعنوان رشتهای دانشگاهی، مطالعات ادبی عموما مروج برخوردی سرد و انتقادی با آثار نوشتاری است. حاصل این شیو برخورد نیز ارائۀ نقدها، تفاسیر و تحلیلهای روشمندی بوده که پژوهشگران ادبی در اختیار خوانندگانِ بهاصطلاح جدی قرار دادهاند و میدهند. در این بین، آنچه تا حد زیادی مغفول مانده، تمرکز بر همۀ آن چیزهایی است که در گام نخست آثار ادبی را، از گذشته تا اکنون، برای مخاطبان جذاب ساخته و از دیرباز شوق خواندن را در آنان برانگیخته است.
در چنین وضعیتی، آدمی همان است که میخواند فراخوانی است برای مواجهۀ گرم و زنده با ادبیات، مواجههای سرتاسری و پرشور که مقصود آن نه برآوردن این یا آن هدف جزئی، بلکه افزودن برای کیفیت و غنای زندگی در تمامیت آن است. برای نیل به این منظور، خواننده باید بیش یا پیش از اتخاذ موضعی بافاصله در برابر متون ادبی، اعم از داستانی و ناداستانی، با متون مورد اشاره عمیقاً درگیر شود تا به مرز یگانگی با آنها برسد. و آدمی همان است که میخواند، بهعنوان کتابی راهنما، مملو از مثالها و راهبردهایی است که در عمل این نوع خواندنِ درگیرانه و ماهرانه را آموزش میدهد و به پرورش و تیز کردن قوای شناختی، ادراکی و عاطفی بهعنوان کلیتی واحد اهتمام میورزد.
زنان فوقالعاده زنهایی هستند که مردها وجودشان را نادیده میگیرند. در کارهای کشیشنشین کمک میکنند، چای درست میکنند، در کلیسا گلآرایی میکنند و با اعضای کسالتآور جماعت عبادتکنندگان، که خود کشیشها حوصلهشان را ندارند، همصحبت میشوند. در ادارهها، آنها باز هم چای و قهوه درست میکنند و کارهای خستهکنندهای مثل تهیۀ نمایۀ کتاب و نمونهخوانی و بایگانی را انجام میدهند. نیازهای جنسیشان را پنهان میکنند و معتقدند نباید اجازه داد چنین احساساتی خودشان را نشان بدهد. اما زنهایی که آشکارا جاذبۀ جنسی دارند به نظر نمیرسد زنان فوقالعادهای باشند و اینطور زنها لازم نیست ازخودگذشتگی کنند و خودشان را با کارهایی مثل شستن ظرفها یا دوختن پرده به زحمت بیندازند.
اثری شگفتانگیز که به ما یادآوری میکند انزوا ممکن است انتخاب خود فرد باشد، نیز اثری یادآور اینکه میتوان آفرینش رمانی زنده و پرتحرک را به تمامی به قلمرو آن فضیلت ارتجاعی، یعنی بردباری زنانه، محدود کرد.
جان آپدایک
مردم به تدریج دریافتهاند که در آفرینش قتلی خوب نمیشود به دو ناقصالعقل اکتفا کرد که یکی جان دیگری را میگیرد، به چاقویی و کیف زنانهای و گذرگاهی تاریک. آقایان، امروزهروز طراحی صحنه، هماهنگی افراد، نور و سایه، شاعرانگی و شور و احساس برای اقداماتی از این سنخ اجتنابناپذیر است. آقای ویلیامز موجب شده توقع ما از قتلِ ایدئال خیلی بالا برود؛ و همینطور، خاصه در مورد من، دشواری وظیفهای را که به عهده دارم چندچندان کرده است. او، مثل آیسخولوس و میلتون در شعر، مثل میکلآنژ در نقاشی، هنرش را به چکادی رفیع رسانده، و بنا به گفتۀ آقای وردزورث، به تعبیری، «به سلیقهای شکل داده که خودش با آن سنجیده و درک میشود». اکنون، وظیفۀ تشریح تاریخ این هنر و بررسی نقادانۀ مبانی آن بر دوش خبرگان این هنر است و نیز بر عهدۀ داورانی بهکل متفاوت با قضات دادگاه جنایی.
هیچکاک در باب قتل بهعنوان یکی از هنرهای زیبا را خوانده بود و قاتلان معرکه و خوشلباسش را بر اساس توصیف دیکوئینسی از قاتل معرکه و خوشلباس خلق کرده بود. داستایفسکی قتلِ جنایت و مکافات را بر مبنای توصیف دیکوئینسی از کوبیدن و کوبیدن و کوبیدن دوباره به در آفرید. هروقت آن عبارت شگفتانگیز نابوکف یادم میآید، نابوکف عاشق دیکوئینسی بود، جایی که در آغازِ لولیتا میگوید «وقتی پای قاتلی در میان باشد همیشه باید منتظر نثری پرطمطراق و اغراقآمیز هم بود»، به یاد قاتلی میافتم که دیکوئینسی از آن حرف میزند.
به خودم میآیم و میفهمم دلیل اینکه اینهمه از ایسا بدم میآید این است که خیلی خوب مرا میشناسد، برای این است که میبیند من چه موجود کثافتی هستم، برای این است که میبیند تا اعماق وجودم را گند و کثافت و گه گرفته و اینجاست که میفهمم همین عریان بودن در مقابل هم است که لحظهای ما را آرام جان هم میکند و لحظهای دیگر به جان هم میاندازد. درست عین وقتهایی که آدم با مادرش دعوا میکند. دلت میخواهد مادرت سرش را بگذارد زمین و بمیرد، اما بعد دلت میخواهد بیاید در آغوشت بگیرد. وقتی واقعاً میمیرد، به خودت میگویی خلاص شدم، اما انگار یک بخشی از خود تو هم میمیرد. سالها از مرگش میگذرد و روزی دلدرد میگیری و یک آن به خودت میآیی میبینی دلت مامانت را میخواهد. (بخشی از کتاب)
| گودمن از حسادتی که زنها نسبت به هم احساس میکنند داستانی تلخ و پرتعلیق میسازد، حسادتی شدتیافته در این عصرِ اوجِ کاپیتالیسم... حس شرمی که بسیاری از ما با آن آشناییم و احساسش میکنیم. اما خواندن این رمان میتواند کمکمان کند از شرش خلاص شویم. (شیلا هِتی)