در خيابانهاي غمزده و خاكستري شهر، دختر بچهاي ژندهپوش و سيهچرده قدم ميزند كه در ظاهر فرقي با ساير كودكان كار ندارد. فلاي مثل بقيهي دوستانش يتيم است و هرگز پدر و مادر يا خويشاوندي نداشته است. اما شايد رازي مهم در خون او نهفته باشد؛ رازي كه خودش هم از آن خبر ندارد.
او مجبور است براي سير كردن شكم خود و دوستانش دست به هر كاري بزند. ارباب شرورش او را وادار ميكند دودكش خانههاي ثروتمندان را بسابد. اما يك روز هنگام سابيدن دودكش عمارتي مرموز، سرنوشت او با ببر باشكوه و ياقوتي دلفريبي گره ميخورد. ببر، بهجاي خوردن فلاي، زبان به سخن ميگشايد و اطلاعات عجيبي در اختيار او قرار ميدهد. فلاي همراه ببر سخنگو ماجراجويي عجيبي را آغاز ميكند كه پرده از راز تولدش برميدارد...