زبان پارسي را چه شده است.
بدين لطيفي و خوبي؟
كه آن معاني كه در پارسي درآمده است.
در تازي نيامده است.
خشكيدن شاخسار سخن بعد از گلستان، به علت خشكيدن به علت خشكيدن سرچشمه فكر است و از دست دادن سررشته معني؛ ربطي ندارد به تعيين «حد سخنداني و زيبايي» توسط سعدي. صد سال بعد، حافظ هم، مثل بقيه، سرش از طنين كلام سعدي پر بود و از گفتارش گرته برميداشت [...]. حافظ كه رفت ريشه معني به تيشه حواله شد. مقلد بود بعد مقلد، كه با تكيه بر كليشههاي كتابهايي از نوع تاريخ وصاف، همينطور دست به قلم ميبرد - اغلب از روي دست ديگري - تا كار نثر به تركستان كشيد، و شيوه شعر، به هندوستان. از اين به بعد، جز در موارد معدودي، همه يكسر سقوط بود و زوال و تعاريف - سجع و استعراب و فرار از معني و محتوا. نثر فارسي، زبان زنده گفتار را يكسره از ياد برد، و جز پوستي گريگرفته، و چركين، چيزي از آن بر جا نماند.