«گفت: آری، خلقی دیدم ترسان و گریزان. پیش رفتم، مرا میترسانیدند و بیم میکردند که: زنهار اژدهایی ظاهر شده است که عالمی را یک لقمه میکند.
هیچ باک نداشتم. پیشتر رفتم. دری دیدم از آهنء پهنا و درازای آن در صفت نگنجد، فروبسته. براو قفل نهاده، پانصد من.
گفتند: در اینجاست آن اژدهای هفت سر! زنهار گرد این در مگرد!
مرا غیرت و حمیت بجنبید. بزدم و قفل را در هم شکستم. درآمدم. کرمی دیدم. پی برنهادم. زیر پیاش بسپردم و فرومالیدم در زیر پای و بکشتم.»