فرودگاه نوارك تازه نوسازي شده بود و برق ميزد. در مسير صف امنيتي و در انتهاي هر پيچ گلدانهايي قرار داشت تا حواس مردم را از مدت زمان طولاني انتظارشان پرت كند. مردم به ديوارها تكيه زده يا روي چمدانهايشان نشسته بودند. همه آنها پيش از سپيدهدم از خواب بيدار شده بودند؛ نفسهايشان را با سروصدا بيرون ميدادن و از فرط خستگي زير لب غرغر ميكردند.
وقتي خانواده ادلر به جلوي صف رسيدند، كامپيوترها و كفشهايشان را توي سيني گذاشتند. بروس ادلر كمربندش را درآورد، آن را پيچاند و با سليقه در يك سطل پلاستيكي خاكستري، درست كنار كفشهاي راحتي قهوهايرنگش گذاشت...